اینجا همان دنیایی ست که مردانش به نامردی عصا از کور میدزدند.
اینجا همان شهری ست که مردمش همشهری نمی شناسند، و کوچه هایش پر است از نگاه های غریبه به غریب.
اینجا همان محله ای ست که اهالی اش زباله هاشان را پشتِ در خانه ی همسای می گذارند و خیال می کنند به همین راحتی می توانند از تعفن خلاصی یابند.
شده ایم یک مشت آدم خام اندیش که آلودگی و تعفن درونشان را نمی فهمند و به دنبال گرانترین مارک ادکلن میگردند؛ هرقدر کارخانه ی سازنده اش از مملکت ما دورتر باشد، بهتر!...
آدمهایی که افکارشان را بلندتر از آنتن تلویزیونشان پرواز نمیدهند...
اینجا... این شهر... در این خانه ها... سفره هایی احاطه شده در نگاههای نامهربان و دستهای نَشُسته... و نمکدان هایی با چشمه های شور که یک لحظه لبخند ساده ات از چشم زخمشان در امان نیست.
....
و تو
چقدر خوشبختی که در این دنیا، در این شهر، در این محله ها، در این خانه ها... و بر سر این سفره ها نیستی!
و تو چه سعادتمندی که نزد پروردگارت روزی داده می شوی!
«... بَل أحیاءٌ عِندَ رَبّهِم یُرزَقون»
گوارایت باد!
«بی زاد» به «راه» زده ام.
آیا می شود در فضای مجازی اندوخته ای به هم زد؟... آن هم از نوع تقوی